اين دو عكس را داخل قبرم بگذاريد!


 






 

گپ و گفتي با محمود عبدالحسيني عكاس دفاع مقدس
 

بهترين عكسي كه زمان جنگ گرفتم، همين عكس شهيد مصطفي علي عسگري است؛ خيلي ساده، ولي همراه با صداقت و اثرگذاري بي‌نظير. توي چهره‌اش نشان از يك تحول است. توفيق بزرگي است براي من كه از او عكس گرفتم.
اين‌ها سه تا داداش بودند كه هر سه تا شهيد شده بودند. هر سه تا هم مفقودالاثر؛ يعني جنازه‌شان بعد از چند سال مي‌آيد.
آقاي خامنه‌اي را مشترك مجله پيام انقلاب كردم و ازش پول گرفتم. فرم را بردم پيش آقا تا مشترك شوند. متأسفانه آن‌ سندها را حفظ نشده است. كارت اشتراكي را كه آقا نوشتند و پول دادند و عكسشان را چسباندم و به مجله پيام انقلاب تحويل دادم.
همين عكس را كه منسوب به كوچه بني‌هاشم است و عكس شهيد مصطفي علي عسگري را با من در داخل قبر بگذارند. من اين دوتا عكس را دوست دارم؛ ان‌شاءالله كه كمك حالم باشند آنجا.
چرا عكس‌هاي ما را بي‌اجازه و بي‌نام چاپ مي‌كنيد؟ شما كه افرادي معتقد هستيد و دقت نظر داريد، بايد اين موارد را رعايت كنيد! نگاهش به عكس رزمنده‌اي است كه در مجله امتداد چاپ شده است. اما نه يك نگاه معمولي؛ نگاه هنرمندي كه عكس يك رزمنده، خاطرات عكاسي از روزهاي دفاع مقدس را برايش زنده مي‌كند. بيشتر ما، عكس رزمنده‌اي با پيشاني‌بند «يا مهدي ادركني» را كه به مناسبت‌هاي مختلف، در پوسترها نقش مي‌بندد ديده‌ام؛ بي‌آنكه بدانيم «محمود عبدالحسيني» اين عكس را در عمليات خيبر ثبت كرده است. اعتراض صميمانه او، وقتي براي بازديد از غرفه امتداد آمده بود، چراغ گفت‌وگوي ما را روشن كرد. با او گپ زديم. از خاطرات و تجربة سي‌سال فعاليت حرفه‌اي‌اش شنيديم. او از سال‌هاي 80 تا 85 گفت كه همراه مقام معظم رهبري در سفرهايشان حضور داشته است. عبدالحسيني سال 59 به عنوان عكاس و خبرنگار عازم جبهه مي‌شود و آثار او تا سال 76 در نشريات پيام و اميد انقلاب به طور مستمر، چاپ مي‌گردد. هم‌اكنون هم همكاري‌اش با نشريه پيام انقلاب ادامه دارد. دنياي خاطرات و كلام او رنگي است؛ چه از دفاع مقدس بگويد، چه از كوچه بني‌هاشم و چه از در و ديوار امروز شهرمان.

ماجراي يك عكس به ياد ماندني
 

عكسي را كه در امتداد چاپ شده است را، در عمليات خيبر گرفتم. آن‌موقع رفتم جزيره مجنون. در عمليات خيبر، صبح زود رفتم قسمت پت بالگرد تا سوار شوم و بتوانم عكس بگيرم. بچه‌هاي تيپ امام رضا(ع) داشتند مي‌رفتند. فرمانده گردان نگذاشت سوار بالگرد بشوم. گفت: اين دوربين چيه برداشتي؟! برو يك اسلحه بردار بيا. حداقل يك آرپي‌جي بردار بيار. گفتم: آقا، بد نيست من همراه شما باشم. نگذاشت سوار شوم. حالم گرفته شد. تا اينكه ديدم لودمستر هلي‌كوپتر توفورتين(240) آمد. سلام كردم. از لهجه‌اش فهميدم كه از شهرستان محلات است. ما هم كه اصليت‌مان محلاتي است. به همان زبان حال و احوال كردم و قضيه را گفتم. گفت: خودم سوارت مي‌كنم. خوشحال شدم. گفتم: مي‌خوام دم در بشينم. چون بالگرد به‌خاطر شرايط جزيرة مجنون نمي‌توانست روي زمين بنشيند. عراقي‌‌ها هم دوباره پاتك كرده بودند. گفتم: مي‌خواهم اولين نفري باشم كه مي‌پرد. خيلي حس آرتيستي داشتم. گفتم: من از بچه‌‌هايي كه با مهمات مي‌پرن پايين، عكس مي‌گيرم. نشستم كنار در بالگردي كه سه ـ چهار نفر بيشتر ظرفيت نداشت. سه تا توفورتين بود مال نيروي هوايي و دو تا هم هواپيماي كبرا كه جنگنده بود. اين دوتا اسكورت آن سه تا شده بودند كه يكي جلو و يكي هم عقب، ما پرواز مي‌كردند. مي‌خواستيم روي جزيرة مجنون بشينيم كه يك‌دفعه ديديم از بي‌سيم صدا درآمد كه: حواس‌تان جمع باشد. بالاي سرتان چند تا ميگ عراقي هست. نگاه كرديم و ديديم ميگ عراقي دارد به طرف بالگرد مي‌آيد. همه ذكر مي‌گفتند و خلاصه، التجاء و دخيل به ائمه(عليهم‌السلام) بود. از كابين هم يك‌سره صدا مي‌آمد كه با بي‌سيم اطلاع مي‌دادند كه: آقا فلان كار را بكنيد و... همين‌طور كه بالگرد داشت مي‌رفت، خلبان كبرا گفت: بشينيد، ما هواي‌تان را داريم.‌ ميگ‌ها را سرگرم مي‌كنيم. نيروها را پياده كنيد.
بالگرد هم قدرت مانور زيادي دارد. سرعت ميگ در مقابل سرعت كم بالگرد آن‌قدر زياد بود كه ما فكر مي‌كرديم اصلاً بالگرد حركت نمي‌‌كند. هي مي‌گفتيم: سريع‌تر برو! كار به جايي رسيد كه وقتي بالگرد داشت دور مي‌زد، ديديم يك هواپيماي ميگ دارد آن‌چنان عمود به سمت ما مي‌آيد كه گفتيم ديگر تمام شد. بالاخره شليك كرد. صداي پرتاب راكت‌اش به قدري زياد بود كه صداي ملخ بالگرد را نمي‌شنيديم. حس كرديم كه اصلاً بالگرد صدا ندارد. راكت‌اش به ما نخورد. جناب سرهنگي كه خلبان ما بود، خيلي مسلط بالگرد را آورد به سمت پايين روي نيزارها. به قدري جلوي بالگرد به اين نيزارها خورده بود كه وقتي نشستيم جلوش تورفتگي داشت و صدمه ديده بود. چند ساعت بعد برگشتم جزيرة مجنون و آن قسمتي كه بچه‌‌ها عمليات كرده بودند. اين عكس را آنجا گرفتم.

تجلي صفاي دل رزمنده در عكس
 

بهترين عكسي كه زمان جنگ گرفتم، همين عكس شهيد مصطفي علي‌عسكري است؛ خيلي ساده، ولي همراه با صداقت و اثرگذاري بي‌نظير. در چهره‌اش نشان از يك تحول است. توفيق بزرگي است براي من كه از او عكس گرفتم. اما همه‌اش قدرت عكاسي نيست. تأثير قدرت سوژه را نبايد فراموش كرد. صفاي دل و باطن شهيد مصطفي علي عسگري هم در عكس تأثير گذاشته و ارتباط برقرار مي‌كند.
در عمليات خيبر، رفتم جبهة طلاييه. كم‌كم بچه‌‌ها داشتند از عمليات برمي‌گشتند. پي‌درپي عكس مي‌گرفتم. يك لحظه ديدم رزمنده‌اي چقدر خوش‌تيپ و چقدر هم خوش‌فرم ايستاده و به دوردست نگاه مي‌كند. سريع لنز تله بستم، يك عكس گرفتم. به قول تصويربردار‌‌ها، مديوم‌شات و به قول خودمان يك كادر بستة نيم‌تنه. اولين‌بار در كتاب «جنگ تحميلي» چاپ شد. بعدها مكرر چاپ شد تا اين‌كه يك روز براي نمايشگاه خودم بزرگش را چاپ كردم و قاب كردم. جواني كه لباس مقدس سربازي به تن داشت، گفت: اين بچه‌محل ما بوده. گفتم: اصلاً به سن و سال تو نمي‌خوره اين بچه‌محل تو باشه. گفت: نه. اين بچه محل ما و در بسيج محل ما بوده، من او را مي‌شناسم. گفتم: اگر مي‌شناسيش عكس را ببر بده به خانواده‌اش. بعد از چند وقت به ذهنم رسيد بروم خانوادة اين شهيد را پيدا كنم كه اصلاً كجا هست؟ كي هست؟
اتفاق جالبي بود. يك بنده‌خدا‌يي را فرستادم تا او را پيدا كرد. با هم رفتيم دِهِ كَن و خانواده‌اش را پيدا كرديم. مادرش، متأسفانه از غصه دِق كرده بود. پدرش هم چند روزي بود كه فوت كرده بود. رفتيم خانة برادر بزرگش. ديدم عكسي را كه قاب كرده بودم براي نمايشگاه، روي تاقچة خانه‌شان است. در اين خانواده سه تا داداش بودند كه هر سه شهيد شده بودند. هر سه تا هم مفقودالاثر؛ يعني جنازه‌شان بعد از چند سال مي‌آيد. مادرشان آن‌قدر غصه مي‌خورد كه دِق مي‌كند و مهمان فرزندان شهيدش مي‌شود. هر سه‌تاشون را در امامزاده دهِ كَن دفن كرده‌اند.

اخلاق روزنامه نگاري را اجرا كنيم!
 

در مورد اين عكسي كه در مجله چاپ كرده‌ايد، من كه نگفتم بيايند مثلاً به ما حق‌التأليف بدهند. هرچند كه حق‌التأليف و كپي‌رايت قانوني است. از قبل از انقلاب، جزء قانون بوده. من الآن يك عكسي دارم كه متأسفانه بنرش كرده‌اند و به مناسبت‌‌ها چاپ مي‌شود. همان عكسي كه يك بسيجي ايستاده اسلحه دستش گرفته و دارد نگاه مي‌كند. پيشاني‌بند ياصاحب‌الزمان(ع) هم دارد. من اين را ديدم كه امسال هم شركت نفت استفاده كرده، هم دانشكدة وزارت اقتصاد، هم بسيج هواپيمايي آسمان و شهرداري تهران و خيلي‌‌هاي ديگر استفاده كرده‌اند. چيزي كه من را ناراحت كرد و مي‌كند اين است كه نام عكاس را نمي‌زنند. مثلاً روزنامة جام‌جم توي هفتة دفاع‌مقدس، كنار همين عكس نوشته بود: «عكس: جام‌جم». كاري را كه شما نكرده‌ايد چرا به نام خودتان چاپ مي‌كنيد؟ اين دور از اخلاق است. زمان جنگ كه جام‌جم نبوده كه عكاس داشته باشد!
طراح به هر عكسي كه به او مي‌دهند، وظيفة اخلاقي و حرفه‌اي و هنري‌اش اين است كه پي‌گيري كند ببيند عكاسش كيست. من بيشتر، از مدير هنري و طراح و گرافيست انتظار دارم. آن‌ها بايد اين كار را بكنند. ما كه معتقد هستيم و سعي مي‌كنيم خطا نكنيم، بايد اين موارد را هم رعايت كنيم. يعني آن دقت و نظري كه در صحيح بودن تلاوت حمد و سوره‌مان به خرج مي‌دهيم بايد همه‌جا رعايت كنيم.

داستان سيستان!
 

خيلي‌ها مرا با كتاب «داستان سيستان» رضا اميرخاني مي‌شناسند. از آن‌موقع هر كس مرا مي‌بيند، مي‌پرسد: شما آقاي عبدالحسيني هستيد؟ يك روز توي حرم شاهچراغ(ع) نشسته بودم. آنجا يك كار عكاسي داشتم. رفتم زيارت و آمدم نشستم يك گوشه‌اي. ضريح را نگاه مي‌كردم و در دل نجوا مي‌كردم. ديدم دو تا جوان يك‌دفعه آمدند گفتند كه شما فلاني نيستي؟ گفتم: نه. چطور؟! گفتند: شما خودشي! گفتم: از كجا مي‌داني؟ گفتند: ديروز توي تلويزيون شبكه سه داشتي صحبت مي‌كردي. توي كتاب اميرخاني هم اوصافتان را نوشته‌اند. هر كس ببيند مي‌شناسد.
آن‌هايي كه كتاب را خوانده‌اند با توجه به اين كه مرا نديده‌اند، هر كجا كه براي اولين بار مرا مي‌بينند، حداقل با نود و پنج درصد اطمينان مي‌آيند جلو. اميرخاني با كتابش كاري كرد كه تمام شگردهاي ما تو سفرهاي بعدي به هم ريخت. از آن تاريخ به بعد محافظ‌‌ها حسابي ما را كنترل مي‌كنند. كتاب خيلي خوبي هم شد. خود آقا همه كتاب را خوانده بود.

اشتراك رهبر در مجله
 

قبل از رياست جمهوري‌ آقا، زماني كه ايشان امام‌جمعه و رئيس شوراي عالي انقلاب بود، يك شب ساعت يازده مرا دعوت كردند به مجلسي تا از آن جلسه عكس بگيرم. آقاي خامنه‌اي هم بودند. يكي دو تا اسلايد گرفتم و آقا حال و احوال كردند و گفتند كجايي؟ گفتم: خبرنگار و عكاس مجلة پيام انقلاب هستم. سؤال كردند چقدر تيراژ داريد؟ وضعيت مجله به چه صورت است؟ دقيق يادم نيست گفتم: دويست‌وهفتاد هزار يا چهارصد و هفتاد هزار تا. آقا تعجب كردند و گفتند: واقعاً اين نشريه بي‌نظير است. هيچ نشريه‌اي اين‌قدر تيراژ ندارد. زمان خودش، نشريه بسيار خوبي بود.
آقاي خامنه‌اي را مشترك مجله پيام انقلاب كردم و ازش پول گرفتم. فرم را بردم پيش آقا تا مشترك شوند. متأسفانه آن‌ سندها را حفظ نشده است. كارت اشتراكي را كه آقا نوشتند و پول دادند و عكسشان را چسباندم و به مجله پيام انقلاب تحويل دادم.
آقا را صرفاً به‌خاطر يك شخصيتي كه قانون اساسي به‌‌عنوان رهبر شناخته و صرفاً به‌عنوان يك شخص اول مملكت صرفا ارادت ندارم. ارادتم به آقا بيشتر به‌خاطر يك شخصيت فرهنگي و هنري است كه از سال 58 با ايشان آشنا شدم. انرژي، وقت و دقت در مسائل فرهنگي‌شان، فوق‌العاده است.

كوچه منسوب به بني‌هاشم
 

عكس‌هايم را به دو قسمت تقسيم مي‌كنم. نوع اول، عكس‌هاي دوران دفاع‌مقدس است و ديگري عكس‌هايي كه از اماكن متبركه گرفتم. عكسي دارم منسوب به محله يا كوچه بني‌هاشم كه آن را هيچ‌كس ندارد. سال 63 اين عكس را گرفتم. آن زمان كوچه هنوز سالم بود. مكتب امام جعفر صادق(ع) و منزلي كه منسوب بود به خانة مولا اميرالمؤمنين‌(ع) و كوچه‌هاي بني‌هاشم. اين عكس را دارم. اين عكس را به دو نفر هديه كردم؛ يكي‌اش به حاج محسن زين‌الدين، ذاكر اهل‌بيت‌(ع) بود. مي‌گفت: وقتي عكس را گذاشتيم در خانه‌مان، هيئت و مراسم كه مي‌گرفتيم، يك حس و حال خاصي به ما مي‌داد. وقتي روضه خوانده مي‌شد، با ديدن اين عكس اشك‌مان سرازير مي‌شد. البته آن كوچه مال زمان حضرت مولا نيست و مثلاً گچ و يا سنگ فرش و آجرهاش و... را بعدها اضافه كرده‌اند. ولي همان فضا را دارد. دلم مي‌خواهد همين عكس را كه منسوب به كوچه بني‌هاشم است و عكس شهيد مصطفي علي عسگري را با من در داخل قبر بگذارند. من اين دوتا عكس را دوست دارم؛ ان‌شاءالله كه كمك حالم باشند آنجا.

داوري به سبك ارشاد!
 

سال 85 دبير عكس جشنواره مطبوعات بودم، داورها را دعوت كرده بودم و به صورت خيلي حرفه‌اي عكس‌ها را داوري كرديم. اما امروز اين كار به صورت حرفه‌اي تخصصي انجام نمي‌شود. سه سال است كه عضو هيئت داوران هستم، ولي عكس‌ها را يك‌دفعه مي‌آورند مي‌دهند به محل كار من و مي‌گويند اين را داوري كن! بعد از داوريِ من هم مي‌دهند به افراد ديگر تا داوري كنند. هيچ‌كدام هم همديگر را نمي‌بينيم. چندي پيش، نامه نوشتم به دبير جشنواره كه اين كار اصلاً شايسته نيست. چون يك عكس را شما مي‌پسندي، من رد مي‌كنم، و بالعكس. بايد در داوري، براي انتخاب خودمان دليل بياوريم. شكلات كه نمي‌خريم بگوييم به ذائقه‌مان خوش مي‌آيد يا نه.
داوري كه تمام شد، از جشنواره زنگ زدند كه آقا مي‌خواهيم به داورها زنگ بزنيم بيايند اينجا هداياي‌شان را بگيرند! آن‌موقع آقاي مختارپور معاون مطبوعات وزارت ارشاد بود. به او زنگ زدم و گفتم: اين كار جالبي نيست كه داوران بيايند سكه‌شان را بگيرند. سكه را داخل يك جعبه شيك مي‌گذاريد با يك شاخه گل رز مي‌بريد تقديم‌شان مي‌كنيد؛ شان داوران را حفظ كنيد، نه اينكه خودشان بيايند بگيرند. اگر نمي‌توانيد اين كار را بكنيد، هدايا را بدهيد تا خودم براي‌شان ببرم. خوشبختانه آقاي مختارپور هم پذيرفتند و هدايا را براي تمام داورها بردم. كلي تعجب كردند. مثلاً ساعت دهِ شب، رفتم خانة يكي از داورها. گفتم از طرف ارشاد آمده‌ام؛ نگفتم از طرف معاونت مطبوعاتي. بعد به آقاي مختارپور اين را گفتم كه: ببينيد، مي‌گويند: دو تا آدم فهيم ريشو آمدند سري به ما زدند و هديه‌مان را همراه يك شاخة گل دادند.
من همه دغدغه‌ام اين است كه يك كاري بكنيد كه همه را مثل عبدالحسيني نبينند و بگويند پر از خطاست؛ بلكه بگويند فقط يك عبدالحسيني خطاكار است و مابقي همه خوب هستند.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 50.